خاتون

ساخت وبلاگ
  برای استاد حامد موسوی   زهرا شایسته فرد کاج سوخته سرت را بیاور بالا. توی چشم‌هام نگاه کن. خجالت نکش. تو که کاری نکرده‌ای. این منم که تمام اشتباه‌های دنیا را ریختم تو قالب حماقت و خواستم‌ت. اصلن از اول‌ش هم من بودم که چشم‌هایم را رو همه‌چیز بستم و خواستم شانه‌ای محکم بشوم برای دردهایت. محکم هم بودم، استوار، مثل کاج. یادت هست سرکار استوار صدایم می‌کردی؟! حیف که نخواستی. ازم کاج سوخته ساختی. یادت هست؟ خیلی زود پایم را باز کردی تو خانه‌ی جدیدت. وسط هزاران کتاب، که هنوز نچیده بودی‌شان. اولین چیزی را که آمد تو ذهنم، ساده آوردم سر زبان: «چه حالی می‌ده خوابیدن میون افکار این‌همه نویسنده!» لبخندت به من جرأت داد. ادامه دادم: «اونم تو بغل تو!» راستی هم که این‌طور بود. همان‌موقع لذت‌ش را چشیدم. هفته‌ی بعد، همه‌ی نویسنده‌ها سر جای‌شان نشسته بودند و داشتند نگاه‌مان می‌کردند. هرکدام تو قفسه‌ی مخصوص خودش. چه زود جاگیرشان کرده بودی! نظمت نگفتنی بود، در حد وسواس. مرا هم عادت داده بودی. این‌جا ولی راحت‌م، مثل اتاق خودم. می‌ریزم و می‌پاشم و جمع نمی‌کنم. اما هنوز هم گاهی ترس از اخم‌ها و غرغرهات از جا بلندم می‌کند و مجبور می‌شوم همه‌چی را مرتب کنم. بوی قهوه که بلند می‌شود، شعله‌ی زیر قهوه‌جوش را خاموش می‌کنم و تو بخارش، تو را می‌بینم که سینی مستطیل‌شکل را از کابینت درمی‌آوری. دوتا فنجان کوپ که همیشه دوست‌شان داشتم می‌گذاری توش. با یک شکرپاش چینی کوچولو، چند تا کاکائوی باراکا هم کنار گل‌های قرمزش. عطر خوش قهوه با بوی گل‌های یاس بلوزت قاطی می‌شود. چین‌های دامن زرد کوتاه‌ت قر می‌خورند و می‌نشینی روبه‌روم. با لبخند می‌گویی: «اینم برای آقای خونه.» ته‌سیگارم را تو دل ستاره‌ی زیرسیگاری بلوری خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 92 تاريخ : دوشنبه 26 ارديبهشت 1401 ساعت: 10:50

وقتےیک زنِ

موفق رامیبینم که

خستگےناپذیر

کارمیکنداغلب گوشهء

لبش لبخندے

نامحسوس وجوددارد

وبااعتماد به نفس و

مطمئن گام برمیدارد

بےشک دراین 

دنیایک مردعاشق دارد

قدرت عشق شکست ناپذیراست

+ نوشته شده توسط زهراشایسته فرد در سه شنبه نهم آذر ۱۳۹۵ و ساعت 13:17 |
خاتون...
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : های,موفق, نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 86 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:12

    من پر از منم... و شاید هیچ‌کس توی دنیا اندازه‌ی من، من نداشته باشد. لازم نیست حتمن چشم‌هایم را ببندم تا یادم بیاید چند تا من دارم. اما می‌بندم و اول، منی را می‌بینم که در تور سفید، هزار برابر خوشکل‌تر از منی شده که چهارده سال تمام تو چادر و مقنعه بوده و به‌قول معروف، آفتاب و مهتاب رنگش را ندیده‌اند. دور و برم پر از زن‌های دهاتی‌ست که هلهله می‌کنند و به رسم خودشان پا می‌کوبند رو زمین و صدایشان هنوز هم می‌پیچد تو گوش‌هام:        «ای عروس قبله‌نما!                      خوش آمدی منزل ما.» اولین منی که شناختم، آن من بود. منی چشم و گوش بسته، که از پای میز و نیمکت مدرسه بلندش کرده و فرستاده بودند خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه«,جنگ,جهانی, نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 100 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:12

تیرِ آه برای استاد حامد موسوی زهرا شایسته‌فرد     هیچ‌وقت ازت خوشم نمی‌آمد. از قیافه‌ات تو عکس هم... با آن ابروهای ریسمانی و چشم‌های سرمه کشیده. یاد رقاصه‌های کاباره تو فیلم‌های قدیمی می‌افتادم. اما راستش را بخواهی، از شعرهایت خوشم می‌آمد. همین حالا هم. از اولی‌ش تا الآن. از همو که یواشکی تو دست‌نوشته‌های دایی‌حسین کش رفتم... تا همین‌هایی که اگر شبی یکی‌ش را تو دیوان شعرت نخوانم، خوابم نمی‌برد. می‌دانی از کی با تو آشنا شدم؟ از همان‌وقت که دایی‌حسین شد همسایه‌ی ته‌کوچه‌ای‌مان و پایم باز شد تو خانه‌اش و رفتم سر کتاب دفترهاش و اولین شعرهایت را خواندم. آن‌موقع بچه‌تر بودم، اما حالا می‌فهمم چه درده خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,«تیرِ, نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 104 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:12

برای استاد حامد موسوی                         زهرا شایسته فرد خزان سبز1394/ اردی­بهشت کاج سوخته سرت را بیار بالا. تو چشم­هام نگاه کن. خجالت نکش. تو که کاری نکرده­ای. این منم که تمام اشتباه­های دنیا را ریختم تو قالب حماقت و خواستم­ت. اصلن از اول­ش هم من بودم که چشم­هام را رو همه­چیز بستم و خواستم شانه­ای محکم باشم برای دردهات. محکم هم بودم، مثل کاج. حیف که نخواستی. ازم کاج سوخته ساختی. یادت هست؟ پام را باز کردی تو خانه­ت. وسط هزاران کتاب که هنوز نچیده بودی­شان. اولین چیزی که آمد تو ذهنم را آوردم سر زبان: «چه حالی می­ده خوابیدن میون افکار این­همه نویسنده!» لبخندت بهم جرأت داد. ادامه دادم: «اونم تو بغل تو!» راستی هم که این­طور بود. همان­موقع لذت­ش را چشیدم. هفته­ی بعد، همه­ی نویسنده­ها سر جای­شان نشسته بودند و داشتند نگاه­مان می­کردند. هرکدام تو قفسه­ی مخصوص خودش. چه زود جاگیرشان کرده بودی! نظمت نگفتنی بود، در حد وسواس. مرا هم عادت داده بودی. این­جا ولی راحت­م، مثل اتاق خودم. می­ریزم و می­پاشم و جمع نمی­کنم. اما هنوز هم گاهی ترس از اخم­ها و غرغرهات از جا بلندم می­کند و مجبور می­شوم همه­چی خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 4:26

« من »                       برای استاد حامد موسوی                                                                                                                       زهرا شایسته فرد     خزان93-17آذر-3بامداد               من مریض بود. همه­جای بدنش کرخ می­شد. می­دانستم چه­مرگش شده. دایم می­خوابید. بردمش خانه. لباس راحتی تنش کردم. صورتش را شستم. رنگش پریده بود. آب­قند دادمش خورد. بی­حالی­ش انگار تمامی نداشت. سرش سنگین بود. دراز کشید روی تخت... من کلافه بود. چشم­هاش را بست. از این دنده به آن دنده می­غلتید. نگاش کردم. پلک­هاش را فشار می­داد رو هم. دستش را گرفتم توی دست­هام. یخ بود. می­لرزید. - چیزیت نیس. - چرا، هس. شدم مث اون­وختا. - نه، کی گفته؟ تو خوبی، آرومی... چیزیت نیس. من پوزخند زد: - تو دیگه چرا؟ تو که همه­چی رو می­دونی! بعد چشم­هاش را چرخاند سمت سقف و خیره شد به نقطه­ای. یک­دفعه صداش را بلند کرد: - آخه چرا برگشته؟ چی از جون­مون  می­خواد؟ محلش نگذاشتم. ول­کن قضیه نبود. من دغدغه داشت. هی دست به دست می­شد. خوابش نمی­برد. دستش را به لبه­ی تخت گرفت تا از جا بلند شود. دوباره اف خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه من دختر نیستم,داستان کوتاه من و نرگس,داستان کوتاه منطقی, نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 107 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 4:26

 

میانِ لباسهایِ آویزان ,روی بندِ رخت

چشمهایِ زنی پیداست 

که تمام زنانگیش 

درچمدان عروسیش جا ماند...

و بی هیچ بوسه ای،خسته از تن سپردن هایِ شبانه اش 

هر صبح به بیداری رسید...!! در آشپزخانه ای تب دار،آرزوهایش ته گرفت....

و قُل قُلِ کتری،

.....عاشقانه ترین ملودی اش شد...

موهایش در تشنگی پژمرد

و دریک تشت پر از کَف و تنهایی 

چنگ می زد به دلش

یقه چرکی که ماتیکی بود...

و هرشب با لبخند, منتظر غریبه ای می ماند

که اسمش در شناسنامه اش بود...

خاتون...
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : تقدیم به زنان سرزمینم,تقدیم به زنان,تقدیم به همه زنان, نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 145 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 4:26

      خیلی بد شد. نباید می‌کشتمش. آخر با هم دشمنی نداشتیم که! چه‌می‌دانم! اصلن نمی‌دانم این سر خر یکهویی از کدام گوری پیدا شد؟‍! فقط می‌دانم که باید کشته باشم‌ش... بعد هم برده باشم حومه‌ی شهر لب رودخانه چالش کرده باشم. همان رودخانه‌ی کذایی که بیش‌تر وقت‌ها می‌رفتیم آن‌جا بالا بازی.  لابد یکهویی زد به سرم. شاید هم چاقوی ضامن‌داری که شاهرخ بهم داد، کرم انداخت تو جانم... چه‌می‌دانستم این‌جوری می‌شود. به‌خیالم خاک می‌ریزم روش می‌رود پی کارش و همه‌چی تمام می‌شود. چه می‌دانستم حتا مُرده‌ی گوربه‌گورشده‌ش هم دست از سرم برنمی‌دارد. اصلن اگر می‌دانستم که تو هرچی نه‌بدترم بود می‌خندیدم همچین غلطی بکنم. از کجا معلوم کشته باشم‌ش؟! بعید هم نیست نکشته باشم. خب، اگر این‌طور باشد، پس چی از جانم می‌خواهد نکبتی؟ چرا سه روز تمام تو خواب و بیداری افتاده دنبالم؟ شاید می‌خواهد نفله‌ام کند. آش و لاشم کند تا یر به یر شویم. خود ناکِسش گفت. همان موقع که نوک تیزی نشست تو گرده‌ش. با همان صدای نکره‌ی خش‌دار که وقت و بی‌وقت می‌پیچد تو گوش‌هام و حالم را می‌گیرد.  حالا چه‌کار کنم؟ بهتر است بروم سمت رودخانه. باید دست‌ه خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 4:25

  از شکل خودت بدت می‌آید. می‌خواهی آشتی کنی. می‌خواهی خودت را پیدا کنی. خود آن‌وقت‌هایت، نه این که حالا از تو مانده. طوری توی آینه نگاه می‌کنی که انگار نمی‌شناسی‌ش.  هیچ‌کس نمی‌داند حقارت چه‌شکلی است، مگر آن‌که حقیر شده باشد. خوب می‌دانی یک‌سری چیزها هست که آدم فقط خودش می‌فهمد. انگار که پنهانی لابه‌لای سلول‌هاش وول بخورد و هیچ‌کس هم نبیندش. اما هست. وجود دارد. و آدم هرقدر بخواهد انکارش کند، باز یک جایی، یک جوری خودش را نشان می‌دهد... نفس عمیقی می‌کشی. بوی مردار می‌دهی. انگار توی تاریکی بالای سر جنازه‌ات ایستاده‌ای. دست می‌کشی روی صورتت. سرد سرد است. با خودت می‌گویی: «نکنه مُردم؟» خوب می‌دانی که مرده‌ای. همان‌روز توی حمام... نیشگونی از صورتت می‌گیری. دردت می‌آید. بلند می‌گویی: «پس هنوز زنده‌ام!» و حرصت می‌گیرد از دست استخوان‌های لجبازت که هنوز هم روی‌هم سوارند. دست می‌کشی توی موهات. صدای قرچ‌قرچ قیچی تیز می‌پیچد تو فضای ذهنت. کمی از جا می‌پری. نه مثل کسی که صدای ساعت ورّاج شمّاطه‌دار از خواب می‌پراندش. مثل کسی‌که به منبع برق ضعیفی وصل شده باشد. لب‌هات را باز می‌کنی تا خندیده باشی. شاید خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 4:25

  وقتی مامان گفت دلم شور می‌زند، دلداری‌اش دادم: «توکل به خدا، آخرش چی؟» و انگشت گذاشتم رو زنگ. صدای پا تا نصفه‌های حیاط آمد. میثم بود. داد زد: «کیه؟» مامان جواب داد: «باز کن میثم جان، ماییم.» یکهو صدای پاهاش حالت دو گرفت. انگار برگشت توی خانه. بعدش خیلی زود با قدم‌های آرام آمد تو حیاط. صدای چرخیدن کلید تو قفل، و کمی بعد در باز شد. با میثم سلام علیک کردیم، رفتیم داخل. ریحانهای توی باغچه برعکس همیشه خشک و تک و توک بودند. حوض هم آب نداشت.کاشیهای آبیرنگش از لایهای جلبک خشک پوشیده شده و خبری از ماهی‌های قرمز و سیاه نبود. یکدفعه زنعمو آمد بیرون به سلام احوالپرسی. تعارف کردند برویم تو. پشت سرشان راه افتادیم. میثم سریع رفت از اتاق آخری یک اسپری خوشبوکننده آورد زد تو هوا... از راهرو گذشتیم. رسیدیم به هال قدیمی. ترکهای دیوار بیشتر از بوی نامطبوعی که حتا خوشبوکننده هم نتوانسته بود کاریش کند، توی ذوق میزد.  یکسری دم و دستگاه ورزشی گوشهی هال گذاشته بود، بالای آنها هم یک جعبهی مقوایی طبقهبندی شده پر از قرص که روی هر طبقهاش چیزی نوشته شده بود: «ساعت هشت صبح» ، «قبل از خواب» ، «بعد از غذا» و از اینجو خاتون...ادامه مطلب
ما را در سایت خاتون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khatoon1230 بازدید : 111 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 4:25